هستم اگر میروم

هستم اگر میروم گر نروم نیستم ...

بعد از چند روز گریه‌ی متمادی در خونه رو که باز کردم معجزه پشت در نشسته بود؛ یه گربه‌ی سفید با لکه‌های قهوه‌ای که انگار غریبه نبودم براش. «میو». جدی جدی چهارطبقه رو بالا اومده بود و از این همه در، در خونه‌ی من رو انتخاب کرده بود؟ ازم پرسید «تو آوردی‌ش این‌جا؟» من خیلی وقت‌ها تو رابطه با خودم هم بیگانه و ناتوان‌ام. چطور می‌تونستم با یه گربه‌ی غریبه ارتباط برقرار کنم و دعوتش کنم به خونه‌م؟ سرم رو تکون دادم «نه.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری |