اون همکار گربه بود مشتری دکون برقی شده بود، سلطان پرسیدن سوالهای چیزشعره. پیام داده «دورچشمی رو که تازگیها خریدم، با اون یکی دورچشمم میمالم که نوکش ماساژور داشت.» خب؟ فکر کردم تمرکز نداشتم و جایی از وُیسش رو درست متوجه نشدم. دوباره ریپلای کردم و دوباره رسیدم به همین نقطه «خب؟ بقیهش؟» الان من چه کاری میتونم برای دورچشمت کنم؟ نیاز به تشویق داری برای این خلاقیت؟ میگه «یه ماه طول کشید تا جوابم رو بدید هویج خانم.» تو رو خدا ببخشید.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
کاش میشد یه لقمهی چپت کنم...
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
چرا نمینویسی؟ چرا خاک تو سرت شده و نمینویسی هویج؟
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
همین الان دلم میخواست دست کنم زیر سینهی چپم و دلم رو بکنم بندازم جلو گربهای که زیر پنجرهام چسناله میکنه. اما فکر کنم زیادی خوش به حالش میشد. کی یه دل کمکارکرده میخواد که فوق فوقش سه بار عاشق شده. پس اگه اجازه بدید دلم رو نگه میدارم برای خودم و سعی میکنم جفتکهاش رو تحمل کنم. تا الان تحمل کردم، لابد بعد از این هم میتونم دیگه. خب؛ چه خبر؟ درد و غم تازه چی تو آستین دارید؟ بیایید بشینیم دور هم ببینیم کدوممون از اون یکی بدبختتریم.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
تنها گولاخی که چند سال پیش تو اون بیابونهای خربزهای عاشقم شد و بهم گفت «دوستت دارم.» رفته دختردایی متاهلم رو فالو کرده. خاک بر سرت. بیا من رو فالو کن خب. شاید من عین سگ پشیمونم که دست رد به سینههای عضلهای قلنبهت زدم. نباید یه کلام بپرسی از من؟ دیشب یکیتون پیام داده «هر شب وبلاگت رو ریفرش میکنم. بنویس.» قربون ریفرشکردنتون. باشه؟
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
فیسبوک یادآوری میکنه «نویسندهی محبوبت که یقه پاره میکردی واسش، پست جدید گذاشته. نمیخوای شیرجه بزنی و بکوبی لایک قشنگهت رو؟» هوف. یه ساله کتاب رو بوسیدم گذاشتم کنار. پسفردا تو مصاحبههایی که باهام میشه در پاسخ به این سوال که «فکرش رو میکردی بعد چاپ یه کتاب پرفروش و این همه کتابخوندن، هیچ گهی نشی هویج خانم؟» و من با کمی مکث سرم رو تکون میدم «اوم، نه متاسفانه، ولی باید فکرش رو میکردم...»
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
این توله انقدر تمیزه که انگار همیشه از تو لباسشویی کشیدیش بیرون. کاش قورتش بدم خیالم راحت شه دیگه. اون برق تمیزی که رو پیشونی و نوک دماغش میافته، خاک بر سرم، خدایا خودت کمکم کن، ولی من برای همین برق تمیزی هم میمیرم آخه.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
بعد از چند روز گریهی متمادی در خونه رو که باز کردم معجزه پشت در نشسته بود؛ یه گربهی سفید با لکههای قهوهای که انگار غریبه نبودم براش. «میو». جدی جدی چهارطبقه رو بالا اومده بود و از این همه در، در خونهی من رو انتخاب کرده بود؟ ازم پرسید «تو آوردیش اینجا؟» من خیلی وقتها تو رابطه با خودم هم بیگانه و ناتوانام. چطور میتونستم با یه گربهی غریبه ارتباط برقرار کنم و دعوتش کنم به خونهم؟ سرم رو تکون دادم «نه.
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
بهم خرد و بینشی هدیه کن که روی هیچ خواستهای اصرار نداشته باشم و پذیرای اتفاقها و درسهایی باشم که برام رقم خوردهند...
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
بهم چشمهایی بده که نشونههات رو ببینم. کمکم کن از میون این همه کلمهی جاری، صدای تو رو بشنوم...
+ نوشته شده در جمعه 3 تير 1401ساعت 15:59 توسط نگین سالاری
|
صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد